علتش هم اینه که چند وقته این خاطره همه ش میاد جلوی چشمم ؛ مربوط به خیلی سال پیشه.
دوم یا سوم دبستان بودم. پشت حیاط مدرسه مون ، یه زمین باز ِ خیلی بزرگی بود که وسطش یه گودال خیلی بزررررررررررگگگگگگگگگ بود. هر وقت بارون می اومد ، این گودال می شد پر از آب . این زمین و گودال شده بود پاتوق ما بعد از مدرسه .. من و مژگان و پروین مسیر خونه مون یه طوری بود که از جلوی این زمین باید رد می شدیم . بیشتر بچه ها از اون طرف دیگه می رفتن . یادمه اون موقع ها خیــــــلی بازیگوش بودم هر وقت از جلوی اون زمین و گودال رد می شدیم ، یه بلایی نازل می کردیم ، یا بلا نازل می شد القصه یه روز پروین گفت بچه هــــــــــــــا ! داداشم یه کار جدید یادم داده ! بعد از زنگ آخر بیاین بریم پیش گوداله یادتون بدم . ما هم فضــــــــــــــول .. زنگ آخر خورده - نخورده ، بدوووووووووو رفتیم سر قرار . پروین اون روز یادمون داد که سنگ ها رو چه جوری و با چه زاویه ای به طرف آب گودال نشونه بریم که اینجوری پر از موج های منظم و خوشگل بشه.. اینجوری ، یعنی همینجوری دیگه .. اینجوری ..
از اون روز به بعد گودال پشت مدرسه شد جزء لاینفک زندگی. هر روز می رفتیم تمرین روزای اول ده دقیقه ، یه ربع می موندیم و زود می رفتیم خونه - خونه مون به مدرسه نزدیک بود - کم کم انقدر مشغول می شدیم که زمان از دستمون در می رفت . کم کم صدای اهالی خونه هم در اومد که مسیر ده دقیقه ای رو شما تو نیم ساعت لطف می کنید می پیماییـــد ؟!! ما هم صداشو در نیاوردیم . هم من، هم مژگان به طور جدی تهدید شدیم که باید سریع بعد از مدرسه برگردیم خونه . ولی کی دلش می اومد وقتی از جلوی اون گودال رد میشه ، عین بچه ی آدمیزاد سرشو بندازه پایین و رد شه ؟
تا اینکه بالاخره ... یه روز بارونی من و مژی تنها بودیم و پروین زودتر رفت. اون روز انصافاً خیلی معطل کردیم .. یهو به خودمون اومدیم دیدیم خیلی وقته مدرسه تعطیل شده و اون موقع ظهری سگ تو خیابون پَر نمی زنه بارون هم شدیدتر شده بود. با استرس دست همو گرفتیم و دِ بدووووو که یهو از دور دیدیم یک عدد انسان قلچماق با خشانت هر چه تمام تر بهمون نزدیک میشه .. خوب نگاه کردیم .. بابای مژگان بود ! از ترس همون جا سیخ ایستادیم .. یه توضیح اینجا بدم که بابای مژگان خیلی منو دوس داشت و همیشه هوامو داشت. بخاطر همین ، من خیلی وحشت نکردم و به مژگان که داشت از حال می رفت ، گفتم چیزی نشده که .. من خودم به بابات میگم ، تو نترس !
چشمتون روز بد نبینه ، .. بابای مژگان رسید یک قدمی ِ ما ؛ هنوز س ِ سلام از دهنم در نیومده بود که احساس کردم سرم به شدت گیج میره . اصلا نفهمیدم چطور شد ، کی اومد ، کی رفت ! دهنم خشک شده بود ، نمی تونستم حرف بزنم . فقط صدای جیغ مژگان رو شنیدم که با ناراحتی داد می زد بـــــــــــابــــــــــــــــااااا !!!!!!!!!!!! یه لحظه فقط چشمم به آسمون ابری افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم.
بله .. قضیه از این قرار بود که .. بابای مژگان با قدرت و سرعت و شتاب هر چه تمام تر ، زده بود توی صورت اینجانبِ بزرگوار ِ نازنین . منم از شدت ضربه ، پرت شدم تو جوی آب بلندی که از قد خودم بلندتر بود و پر از آب بارون شده بود . آب سررررررد . اون موقع هم زمستون بود. منم با اجازه تون ، نه گذاشتم نه برداشتم ، طبق عادت معمول که به آب سرد حساسیت داشتم ، خودمو تمام قد خیس کردم با افتخار تمام
چند لحظه بعدش که به هوش اومدم ، مژگان با گریه و ناراحتی در حالی که همه ش پشت سر هم عذرخواهی می کرد ، کمکم کرد بیام بیرون و لباسمو مرتب کرد. خیس ِ خیس .. باباش هم انگار نه انگار ، با خشونت دست مژی رو کشید و رفت . انقدر گیج بودم که دقیقا موقعیتم رو نمی فهمیدم. فقط قبلش می شنیدم که باباش غرغر می کرد که این موقع ظهر چه غلطی می کردی تو خیابون .. و دفعه ی دیگه حق نداری با این دختره بگردی !! منو می گفت حکماً
اونا رفتن و منم چند دقیقه بعدش ، حالم که بهتر شد ، با بی حالی تمام رفتم خونه . حالا عزا گرفته بودم که جواب خونه رو چی بدم .. بالاخره گذشت ولی تا شبش هنوز نفهمیده بودم چی شده و چی گذشته ! شب ، تو اتاق ... انگار تازه دردش رو حس می کردم .
از فردای اون روز واقعا مثل فرزندان خلف مامی و ددی ، بلافاصله بعد از تعطیلی می رفتیم خونه . دیگه هر کاری میخواستیم بکنیم، توی مدرسه بود. البته همه ی اینها تا وقتی بود که شیما با ما هم کلاس نشده بود ..
خاطره ی اولین کتکی که نوش جان کردم . یعنی آخری ش هم ...؟
اینم مدل بروز کردن ماه شعبان و عید ... اعیادتون مبارک ؛ شاد باشید همیشه