سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
فلورانس
ز ره ِ هوس به تو کی رسم؟ نفَسی ز خود نرمیده من ..
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 169473
کل یادداشتها ها : 40
خبر مایه


یا لطیف

از مامان‌بزرگ و بابا بزرگ‌هایم می‌نویسم. نمی‌دانم چرا، فقط باید بنویسم.

بابای بابام رو «بابا تختی» صدا می زدیم. البته من هیچ‌وقت ندیدمش. تازه به دنیا آمده بودم که فوت کرد. زندگی و مرگ خاصی داشت. توی شهرشان در خوزستان، برای خودش یلی بوده. از سوارکارهای معروف و بزن بهادر؛ خوش قیافه و مغرور. بخاطر پیشینه‌ی فامیلی، شاه صدایش می‌زدند. دختری را که می‌خواست، با تهدید و ارعاب خانواده‌ی مامان‌بزرگم، بالاخره صاحب شد.

اسمش طوبا بود ولی؛ درخت که نه، الحق که خود ِ بهشت بود. حتی توی سن صد و چند سالگی‌اش، خوشگل بود. ولی برخلاف چهره اش، بخت تیره ای داشت. همیشه به ما می‌گفت "خوشگلی مهم نیست، آدم پیشونی داشته باشه!"
«ننه» صدایش می‌زدیم.

باباتختی بعد از چند سال، زن دومی گرفت و ننه را با 5 پسر قد و نیم‌قد آواره کرد. - در برخی روایات آمده که زن سومی هم گرفت! - ننه پای بچه‌هایش ماند و با شرایط سخت آن زمان، پسرهایش را از آب و گل در آورد. باباتختی همچنان دنبال خوش‌گذرانی، و یک دفعه در پی ِ یک بیماری صعب العلاج، زمین‌گیر و خانه‌نشین شد. باباتختی 24 سال روی تخت زندگی کرد و برای همین بین نوه‌های بزرگترش که او را دیده بودند، به باباتختی معروف شد و ما هنوز هم با همین اسم یادش می‌کنیم.

باباتختی مکافات اعمالش را در همین دنیا دید و با بدترین وضع ممکن برای یک شاه! از دنیا رفت. ننه تا آخرین روزهای زندگی‌اش از مردی می‌گفت که شب‌ها در خواب به پایش می افتاد و التماس می‌کرد او را ببخشد. ولی ننه هرگز نبخشید.

ننه اما عمر طولانی داشت. همیشه تنها و زجرکشیده بود. همیشه مورد کم‌لطفی ِ پسرانش بود که با خون جگر به دندان‌شان کشیده بود و به سر و سامان‌شان رسانده بود. دختر و غمخواری هم که نداشت. مال و اموالی هم نداشت. سالی یا بعضی وقت‌ها دو سه سالی یک بار، شیراز می آمد و یکی دوماهی خانه‌ی ما می‌ماند. یادم هست که وقتی می آمد، از دو روز قبلش ما چهارتا از خوشحالی یک جا بند نمی‌شدیم. بخاطر مامان که شیرازی بود، ما همیشه از خانواده و اقوام پدری دور بودیم و اغلب بی‌خبر.

ننه که می آمد ایام شور و شادی ما بود. دورش می‌چرخیدیم و با همان لهجه‌ی شیرین و گاه برای ما نامفهومش، قربان صدقه‌مان می‌رفت. شوخ و شیرین‌زبان بود و غریبه باور نمی‌کرد پشت این شیطنت‌ها، دنیایی از تنهایی و بی‌کسی خوابیده.

برخلاف مامان ِ مامانم که از وقتی به خاطر دارم، کسل و مریض بود. خاطره‌ی روشنی از مامان‌بزرگ - همین صدایش می‌زدیم - در ذهن ندارم. شاید در ابراز کردن به نوه‌هایش کمی سرد بود و مغرور. از خانواده‌ ای بافرهنگ و اصیل در شیراز بود که به جبر زمانه در جوانی برای بار دوم ازدواج کرد و به عقد «بابابزرگ» در آمد.

بابابزرگ ولی .. قدبلند و کشیده و استخوانی، دنیایی از مهر و عاطفه و توجه بود. ولی من باز هم چیز خاصی در ذهن ندارم. در واقع فرصت استفاده نداشتم.
فقط کلاه مشکی‌اش را یادم هست و شربت سکنجبین‌های همیشه آماده‌اش و دست به سینه بودنش برای مامان‌بزرگ.

رفت و آمدمان به خانه‌ی مامان بزرگ کم بود؛ بخاطر بُعد مسافت و شرایط دیگر خانوادگی، از جمله دلخوری همیشگی بابا !

اول دبیرستان بودم، امتحانات پایان ترم، که بابابزرگ خونریزی معده کرد و بعد سکته و .. فوت کرد. برای اولین بار در زندگی‌ام پایم به قبرستان رسید. مامان‌بزرگ تنها شد و مریض‌تر از قبل، فراموشی هم به بیماری‌هایش اضافه شد.

روز چهلم بابابزرگ، سوم ِ مامان‌بزرگ بود. طاقت نیاورد. رفت.
 مامان‌بزرگ بنظرم زن سردی بود، ولی با این اتفاق فکرم مشغول شد. پس مامان‌بزرگ هم عاشق بود! دل‌بسته‌ی مردی که شاید نیمی از زندگی مشترک‌شان را به خدمت به او که مریض بود، گذراند.

گذشت تا حدود 3 سال بعد، وقتی که پیش‌دانشگاهی بودم و خردادماه و اوج ِ خواندن و استرس کنکور، یک روز عمو زنگ زد و گفت ننه رفت ...
ننه چند ماه آخر عمرش فراموشی حاد داشت و خاطرم هست آخرین بار که شیراز آمد، خیلی اذیت شدیم. ولی هنوز همه‌مان منتظر شنیدن خبر آمدنش بودیم تا بیاید و چراغ خانه‌مان شود. چراغ خانه‌ی 4 نوه‌ی تنها و تشنه‌‌ی محبت‌اش.

من هنوز بعد از چندسال، قبر ننه را ندیده‌ام. قبر مامان‌بزرگ و بابابزرگ هم همان موقع‌ها، دو سه باری.

بعضی‌وقت‌ها فکرشان بدجور مشغولم می‌کند. فکر می‌کنم خیلی زود رفتند و جمع خانوادگی‌مان - از هر دو طرف - زود پایه و بنیان‌اش را از دست داد.

بعضی وقت‌ها که از آدم‌های 30 - 40 ساله می‌شنوم که به خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ‌شان می‌روند، بیشتر احساس بی‌پناهی می‌کنم. مثل کسی که بزرگتری ندارد، پشت و پناه و تکیه‌گاهی ندارد، زیر پایش خالی‌ست.

مثل الان‌هایی که از «موهبت بزرگ حیات!» سیرم و بی هیچ دل‌بستگی، بیشتر دلم هوایشان را می‌کند؛ که آن‌موقع بچه بودم و نه می‌فهمیدم و نه قدر می‌دانستم.

هوای خانه‌ی نقلی مامان‌بزرگ که همیشه بوی تنباکو می‌داد و قلیان‌شان همیشه براه بود. هوای شربت سکنجبین‌های بابابزرگ که با آن دست‌های استخوانی و چروکیده‌اش در آشپزخانه‌ی ته ِ حیاط درست می‌کرد و هنوز شربتی به آن دل‌چسبی نخورده‌ام.
 هوای دویدن و بازی کردن در حیاط‌شان، که مامان‌بزرگ اعصاب ِ جیغ‌های من را نداشته باشد و من هم بعد از صدمین تذکر مامان، باز نتوانم جلوی جیغ‌های بی اختیارم حین بازی را بگیرم.

هوای دست‌های بزرگ و گرمی که مثل الانی که از سرمای نگاه‌ها و رفتارهای مردم مچاله شده‌ام و سرپناهی ندارم، بغلم کند و مثل آن موقع‌ها سرم را ببوسد و صورتم را پاک کند.

هوای خانه‌ی کوچک و پرمحبتی که دور از درگیری‌های زندگی‌مانند ِ مامان و بابا و روزمرگی‌ها، گوشه‌اش بنشینم و یک نفر عاقل و دنیادیده نصیحتم کند و بگوید "همه‌اش می‌گذرد، مرا ببین!" و از خودش بگوید.

هوای شیطنت‌های شیرین ننه که به یمن وجودش، یک لحظه صدای خنده‌‌ی شاد من و خواهرم قطع نمی‌شد. هوای وقت‌هایی که از قدیم می گفت و آه می‌کشید و بعد خاموش و در فکر، می‌رفت قلیانش را چاق کند.
 هوای قد خمیده ولی تا آخر عمر فرز و چابک‌اش. هوای وقت‌هایی که دعوایمان می‌کرد و با نی قلیانش دور تا دور خانه دنبال‌مان می‌دوید و بعد خسته و از نفس افتاده، سر جای همیشگی‌اش می‌نشست.

هوای وقت‌هایی که چشم‌هایم را می‌بوسید.
وقت‌هایی که می‌گفت درس بخوان تا برای خودت کسی شوی. وقت‌هایی که می‌گفت خوشگلی خوش‌بختی نمی آورد.
وقت‌هایی که بی‌حوصله و خسته از مدرسه بر می‌گشتم ولی از فکر اینکه ننه الان خانه است، پر می‌کشیدم.
وقت‌هایی که خواب بود و می‌نشستم نگاهش می‌کردم و با عقل همان سنم به خودش و زندگی‌اش فکر می‌کردم.

مثل الان هایی که خسته و دل‌زده‌ام، بیشتر از همیشه دل‌تنگ ِ نگاه و دست‌های نوازش‌گرشان هستم. پناهگاه امنی که هیچ‌وقت میوه‌اش را از خود نمی‌راند و پس نمی‌زند ..

..

باور کنید خیلی زود رفتید! هیچ‌کس جایتان را برایم پر نکرد و نمی‌کند.

 

پ.ن 1 : بعد از بیشتر از دوسال، هوای نوشتن به سرم زد، به بهانه‎‌ی دلتنگی.

پ.ن 2 : اگر حسی آمد و رفت، به فاتحه‌ای میهمان‌شان کنید.

پ. ن 3 : آرشیو نوشته‌های قبلی رو از دسترس خارج کردم و پوزش می‌طلبم. دنبالشان نگردید!

 

 

 


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ